شناسه خبر: 64763
منتشر شده در مورخ: ۹۷/۰۳/۲۷
ساعت: ۲۲:۳۴
چرا برخی از بچهها نمیتوانند با والدین خود دوست شوند؟
بچههای این دوره از وقتی میتوانند روی پای خود بایستند در اولین گام عاشق و دلباخته گوشی تلفن همراه می شوند و دیگر حاضر نیستند دست پدر و مادرشان را بگیرند و نکته جالب این که ادعای استقلال دارند .
به گزارش یزدی نیوز«غلامرضا تدینیراد» با بیان اینکه شرایط فرهنگی امروزه نسبت به گذشته تغییرات زیادی پیاده کرده است،اظهار کرد: پدران و مادران دیروز هنوز که هنوزه ابهت و احترام دارند و فرزندانشان برای آنها ارزش و احترام قائل هستند و جانانه و عاشقانه دوست شان دارند .
وی افزود: با بچههای امروزی اگر کمی تند صحبت کنی یا بخواهی یک کلمه حرف حساب بزنی ممکن است مورد مؤاخذه قرار بگیری و گاه نیز سوال را با سوال جواب میدهند .
این کارشناس رسانه در ادامه گفت: به راستی چرا برخی از بچههای ما نمیتوانند با ما دوست شوند؟ حرفهای ما خیلی زود ابروهای شان را به هم گره میزند و دنبال بهانهای میگردند تا جا خالی بدهند.
بچههای این دوره از وقتی میتوانند روی پای خود بایستند در اولین گام عاشق و دلباخته گوشی تلفن همراه می شوند و دیگر حاضر نیستند دست پدر و مادرشان را بگیرند و نکته جالب این که ادعای استقلال دارند .
آنها فاصلههای عاطفی در خانواده و حرمت شکنیها را از بزرگترهای شان یاد میگیرند و دوست دارند سر در لاک خود فرو کرده و کمتر حرف بزنند .
باید دنبال علت بگردیم و مراقب باشیم که دچار غفلت نشویم، همین فاصلهها و احساس استقلال بدون وابستگی باعث بروز بسیاری مشکلات و آسیبها میشود .
تدینیراد ادامه داد: متاسفانه گاه پدران و مادرانی که از روشهای صحیح فرزندپروری اطلاعات چندانی ندارند، نمیتوانند در فضایی دوستانه با فرزندان خود صحبت کنند، آنها مظهر نظم و انضباط و الگوی رفتارهای صحیح همراهی با قداست و معنویت با جایگاهی که یک پدر و مادر واقعی باید داشته باشد برای خانواده خود نیستند و در صورت مواجهه با مشکل یا از طرق غیر منطقی و هیجانی استفاده کرده و یا فقط میخواهند از در نصیحت وارد شوند .
بعضی از آقا پسرها و دختر خانمهای با کلاس هم فکر میکنند که پدر و مادر موهایشان را زیر باد چرخ آسیاب سفید کردهاند و چیزی نمی دانند. واقعیت این است ما باید کلاه خود را محکم نگه داریم تا دچار غفلت، سهل انگاری و آسیب نشویم .
این استاد رسانه در پایان خاطرنشان کرد: در حکایتی خواندنی، آوردهاند شخصی قوچی داشت، ریسمانی به گردن قوچ بسته بود و دنبال خود میکشید. دزدی بر سر راه کمین کرد و در یک لحظه ریسمان را از دست مرد ربود و گوسفند را دزدید و برد. صاحب قوچ، هاج و واج مانده بود .
پس از آن همهجا دنبال قوچ خود میگشت تا به سر چاهی رسید، دید مردی بر سرچاهی نشسته و گریه میکند و فریاد میزند: ای داد! ای فریاد! بیچاره شدم، بدبخت شدم .
صاحب گوسفند پرسید: چه شده که چنین ناله میکنی؟ مرد گفت: یک کیسه طلا داشتم در این چاه افتاد. اگر بتوانی آن را بیرون بیاوری، ۲۰ درصد آن را به تو پاداش میدهم .
مرد با خود گفت: ۲۰ سکه، قیمت ده قوچ است، اگر دزد قوچم را برد اما روزی من بیشتر شد. لباسها را از تن درآورد و داخل چاه رفت. مردی که بر سر چاه بود همان دزدی بود که قوچ را برده بود. بلافاصله لباسهای صاحب قوچ را هم برداشت و برد .
اگر او حواسش بود نه قوچش را می دزدیدند و نه لباس هایش را می بردند، پس اگر یکه و بیتکیه به میدان رویم، شاید خطا کنیم و ضرر ببینیم .
منبع:ایسنایزد
بخش نظردهی بسته شده است..