شناسه خبر: 50315
منتشر شده در مورخ: ۹۶/۰۵/۱۱
ساعت: ۰۸:۱۹
گفتگوی منتشر شده از مرحوم مجیبیان:از زندگی تا کار پزشکی در یزد
ساده و بیآلایش درخانه باغ خود از ما استقبال میکند. صداقت و رکگویی در کلام و خاطرات او موج میزند. انگار نه انگار که چند دهه از آن رخدادها گذشته است، در کلامش از کسی بدگویی نمیکند و سعی میکند واقعیات را بیان کند
به گزارش یزدی نیوز
ساده و بیآلایش درخانه باغ خود از ما استقبال میکند. صداقت و رکگویی در کلام و خاطرات او موج میزند. انگار نه انگار که چند دهه از آن رخدادها گذشته است، در کلامش از کسی بدگویی نمیکند و سعی میکند واقعیات را بیان کند؛ آنچه توصیف گشت، حاصل گفتگوی ۳ ساعته با دکتر جلال مجیبیان ۹۰ ساله است که به اذعان خود با تشویق و حمایتهای پدر ، توانسته به موفقیتهای زندگی دست یابد.
***
میخواستم دکتر شوم، چون دکتری خیلی ارزش داشت! برای همین به رشته طبیعی رفتم، شرایط یزد هم دکتر شدن را میطلبید، دکتر نراقی اهل کاشان بود و در یزد زندگی میکرد، به اضافه دکتر نجفی که اهل محل تل بود و به یزد نیامد، اینها از همکلاسیهای من بودند.
قانونی در دانشگاه وجود داشت و آن اینکه وقتی دانشجو سال پنجم را تمام میکرد یک امتحانی میگرفتند و با توجه به نمره هرکس، هر جایی را میخواست انتخاب میکرد برای طی کردن دوره انترنی.
من در این امتحان سوم شدم. بعضی از اساتید بودند که خیلی خواهان داشتند و کسانی که تاپ بودند پیش اینها میرفتند من زیر نظر آقایان دکتر صالح، پروفسور عزیزی و پروفسور عدل دوره انترنی و تخصص زنان را طی کردم. سال ۱۳۲۰ زمان جنگ جهانی دوم بود که به دانشگاه رفتم.
مسافرت در آن زمان خیلی مشکل بود، چون باید از اینجا به اصفهان و از اصفهان به قم و از قم به تهران میرفتیم و ماشین هم پیدا نمیشد.
در آن زمان هندیها این طرف بودند، روسها شمال، آمریکاییها تهران. سه روز کارمان بود برسیم به تهران و سه روز هم کارمان بود که برگردیم.
تهران میرفتم منزل یکی از اقوام به نام آقای مجتبی باید بگویم اگر حمایتها و پشتیبانیهای مرحوم پدرم نبود به اینجا نمیرسیدم. اخوی هم بعد از دو سال وارد رشته پزشکی شد. هر دو در دانشگاه تهران تهران درس میخواندیم. در آن زمان فقط دانشگاه تهران رشته پزشکی داشت. ۸۰ نفر دانشجوی پزشکی بودیم . به تدیج رشد کردیم.
توسری خور بودیم!
توسری خور بودیم! میترسیدیم! و اعتماد به نفس نداشتیم! سال پنجم ششم بودیم که رو آمدیم و گل کردیم! فداکاری و بلندپروازی پدرم، مرا بر صندلی دانشکده پزشکی تهران نشاند، چون پول نداشتم.درجمع دانشجویان تهرانی راهی نداشتم، چون آنها دنبال تفریح بودند. ما پول نداشتیم، بنابراین به مطالعه رو آوردم: پزشکی و غیرپزشکی.
پیش از ورود به دانشکده پزشکی به داستان خیلی علاقه داشتم. هر وقت دلتنگ میشدم، کتاب میخواندم. از امیرارسلان تا اسکندرنامه، داستانهایی که ذبیحالله منصوری ترجمه میکرد، همه را میخواندم.
بعد که به دانشگاه رفتم فقط کتابهای پزشکی را میخواندم.از اساتید برجسته دانشگاه که خداوند همه را رحمت کند دکتر عزیزی، دکتر صالح، پروفسور عدل، دکتر راسخ،دکتر انصاری بودند که همه از خارج آمده بودند.
زمانی که رضا شاه میخواست دانشگاه تهران را تاسیس کند پروفسور «ابرلن» را از پاریس آورد و ایشان همراه خود یک سری تحصیل کردههای فرانسه را آورد، غیر از دکتر صالح که تحصیل کرده آمریکا بود.
من زبان انگلیسی خواندم . ما زبان را از یزدیهایی که رفته بودند هند، یاد گرفتیم. به شما توصیه میکنم بهترین معلم زبان را برای بچههایتان بگیرید مخصوصاً از نظر لهجه. برای اینکه بتوانند حرف بزنند.
بعد از اتمام دانشگاه باید خدمت نظام میرفتم ـ حتماً بچههایتان را بفرستید ـ طول مدت نظام دو سال بود. کسانی که فارغالتحصیل میشدند یک سال و سه ماه میرفتند خدمات سربازی صحرایی و بعد آنها را میبردند برای پزشکی. چند روز بعد از روزی که من فارغالتحصیل شدم و باید میرفتم و خودم را معرفی میکردم، مجلس به دکتر مصدق اختیار داده بود که قانون وضع کند.
یکی از قوانینی که وضع کرد این بود که فارغالتحصیلان صد تومان به نظام وظیفه بدهند تا معاف شوند! ساعت ۵ صبح رفتم درب نظام وظیفه. افسری که اونجا بود گفت: چقدر زود آمدی؟ گفتم: ترسیدم قانون عوض شود! یک مهر سه گوش مخصوصی داشت که روی آن نوشته شده بود به موجب فلان قانون و به موجب دستور نخستوزیر این شخص معاف میشود من بلافاصله آمدم یزد ولی خیلی پشیمان هستم که چرا نظام نرفتم!
در دوران دانشجویی هزینه زندگیم را پدر میدادند از قرار ماهی صد و پنجاه تومان. خوابگاه نبودم. مدتی منزل خانم محمودی که دوست پسرعمویم بود، زندگی میکردم. دوران رزیدنتی را در خود بیمارستان میماندم، چون فقط یک رزیدنت بودم. اینجا در بیمارستان ها چند رزیدنت زن داریم در صورتی که آنجا در بیمارستان زنان یک دستیار آزاد داشت و یک دستیار موظف.
من دستیار آزاد بودم که دو سال در آنجا کار میکردم و بعد از آنجا میرفتم ولی دستیار موظف میماند و بعد دانشیار و استاد میشد. من جزو آنها نبودم. یک نفر بودم و شب آنجا میخوابیدم.
برادرم تهران کار میکرد و اتاقی اجاره کرده بود. یه آقایی بود به نام هدایت که از اعجوبههای مملکت بود. ۹۵ سالش بود و تازه داشت چینی یاد میگرفت! یک بیمارستان خیریه درست کرده بود که برادرم آنجا میرفت.
من با برادرم خیلی فرق داشتم من همیشه سرم در درس بود ولی او به زندگی خیلی اهمیت میداد. چهار جا برای کار میرفت؛ بیمارستان هدایت، فیروزآبادی و دو جای دیگر.
برادرم در دوران دانشجویی در سال سوم معده عمل میکرد. جراح بود و خیلی تاپ بود. اگر دلیل موفقیت نسبی من پشتکارم بود ولی دلیل موفقیت ایشان استعداد فوقالعاده شان بود. اگر ایشان دنباله کارشان را گرفته بود و مطالعه میکرد الان از بهترین جراحان ایران هم بالاتر بود. در مطب نشستن و مریض دیدن را دوست نداشت ولی عمل کردن را چرا، در عین حال که به کارهای فنی و معماری علاقه دارد.
من به یزد برگشتم. چون یک قانونی گذرانده بودند که پزشکان و دندانپزشکان باید حتماً دو سال را خارج از مرکز باشند. خارج از مرکز یعنی بعد از قم! باید دو سال طبابت کنند تا بتوانند به مرکز برگردند.
خاطره دستیاری اولین عمل
در سال ۱۳۳۲ به یزد آمدم. وقتی با اتوبوس به اینجا رسیدم حدود عصر بود. شب بود که مرحوم خانم دکتر مرشد زنگ زدند و گفتند یک مریضی اینجا هست شما بیا ایشان را ببین! خانم مرشد ماما بود و مسئولیت زایشگاه شیر و خورشید را برعهده داشت.
زایشگاه شیر و خورشید پشت خانه نواب بود که متعلق به مرحوم کوچکزاده بود.
منزلی بود که آن را تبدیل به زایشگاه کرده بودند که هیچ چیز هم نداشت. یک وقت یک کاشیکاری در یزد بود به نام زینی. آمده بودند یک اتاق را با کاشی زینی فرش کرده بودند و اسمش را گذاشته بودند اتاق عمل.
رفتم آنجا. بیماری را که قالیباف بود از ده بالا آورده بودند. ۵ ـ ۶ روزی با این وضعیت در ده بالا بوده و بچه هم به طور عرضی قرار گرفته بود. قالیبافان قدیم در اتاقهایی کار میکردند که نور نداشت و تاریک بود، در ضمن تغذیه خوبی هم نداشتند، لگنهایشان تنگ بود و همیشه دچار مشکل میشدند. همسر دکتر مرشد آمد و بدون اینکه چیزی به من بگوید بچه را چرخاند و بدنیا آورد. وقتی رفت جفت را در بیاورد، گفت: آقای دکتر جفت را نمیبینم. گفتم: رحم را پاره کردی. گفتم: اگر وسیله دارید من بدوزم. دو تا تشت داشتند، دستمان را در تشت اول شستیم و بعد در تشت دوم آبکشی میکردیم. یه خانمی بود ماسک را به صورت مریض گذاشت. تشخیص درست بود. زهدان پاره شده بود. حالا میخواستم مریض را بدوزم نمیتوانستم، چون هیچ وسیلهای نداشتم و مریض مُرد! بچه هم مرده به دنیا آمده بود! این اولین کارم در یزد بود. دو ساعت بعد از این که به یزد رسیدم!
اولین متخصص در یزد
متخصص زنان دیگری آن زمان در یزد نبود. دکتر مرشد هم که این جور کارها را انجام نمیداد. دکتر متخصص دیگری هم نداشتیم. البته دکتر رشتی هم داشتیم که کارهایی میکردند، خود دکتر مرشد هم یک کارهایی میکرد.
اینجا بود که تصمیم گرفتم در یزد بمانم و ماندم. یادم نمیرود ساعت یک بعد از نیمهشب بود که به منزل برگشتم. پدرم درب خانه ایستاده بود و قدم میزد پرسید: چطور شد؟ گفتم مُردش! گفت: مردش؟ فردا صبح وسایلت رو جمع کن و از اینجا برو! مگه تو از این به بعد میتوان اینجا زندگی کنی؟
بعد از این که مرحوم دکتر مرشد در انتخابات مجلس شورا شکست خورد، دیگر نتوانست در یزد بماند. دکتر مرشد و خانمش به تهران منتقل شدند. ابتدا دکتر رفتند و پس از چند ماه هم خانمشان.
به همین دلیل من را در زایشگاه بهمن استخدام کردند.یک جایی بود متعلق به کازرونی نرسیده به میدان میرچخماق، که الان فکر میکنم بانک صادرات است. یک تیمچه بود که شیر و خورشید آن را اجاره و درمانگاه کرده بود.یک آقای جورابی هم بود که سوزنزن بود، آدم خیلی خوبی بود. در آن زمان، آب را جوش میآوردند و سرنگها و سوزنها را در آن میجوشاندند وآمپول میزدند.
صبحها درمانگاه میرفتم و هر جور مریضی را میدیدم. عصرها هم جلوی سهل بن علی مقابل منزل آقای خیراللهی و در مطب سابق مرحوم دکتر طاهری طبابت میکردم. در زایشگاه هم در زمان ضرورت ویزیت، جراحی و زایمان میکردم.
من بعد از این که تخصص را گرفتم به یزد آمدم. اولین متخصص زنان در یزد بودم. قبل از من، مرحوم دکتر میرجلیلی در یزد فعالیت داشت که جراح متخصص بود و گاهی سزارین هم میکرد. دکتر منشادی هم بود که جراحی خوانده بود اما مدرک نداشت.
ضمن آن که مرحوم دکتر رونق حدوداً ده سال بعد از من آمد. هر کس که در زمان انترنی در یکی از بخشهای جراحی دوره دیده بود، میآمد اینجا و متخصص! میشد.
قبل از من تنها کسی که متخصص بود دکتر میرجلیلی بود. من در سال ۱۳۳۲ با تخصص زنان به یزد آمدم و از آن موقع هم یزد هستم و هیچ کجا نرفتم. ۶۲ سال است که یزد هستم.
آقای دکتر محمد مسعود در بهداری تفت فعالیت داشت. دو ماهی بود که من آمده بودم. مطب من یک اتاقی داشت که اتاق انتظار بود و یک اتاق هم اتاق خودم بود و یک اتاقی هم بود که دو تا پله میرفت پایین و چاه و منبع داشت و یک اتاق داشت که آن را تبدیل به اتاق جراحی کرده بودم. یک تخت ساخت تهران را از تهران آورده بودم. کیسه خون و اینها هم نبود. سِرُم را هم از تهران برای خودم آورده بودم.
تجربه اولین عمل
یک روز آقای دکترمحمد مسعود یک بیمار زرتشتی به نام ایران برای من فرستاد و گفت این بیمار دو ماه است که لکه بینی دارد و سرفه میکند. سرفهاش که مربوط به ریه بود. معاینهاش کردم دیدم حاملگی خارج از رحم دارد. آن زمان مثل حالا نبود که سونوگرافی و لاپاروسکوپی بکنند. اگر شک میکردیم یک سوزن از راه دستگاه تناسلی پایین حرفه شکم بیمار میزدیم اگر خون در میآمد میگفتیم حاملگی خارج از رحم است. البته محمد مسعود میخواست من را امتحان کند. بیمار گفت حالا باید چیکار کنیم؟ گفتم باید عمل کنیم. گفت خب عمل کن!
میخواستم در مطب یکی از پزشکان که امکان جراحی داشت این عمل را انجام دهم. دکتر جراح به من گفت: دو شرط میگذارم این عمل را اینجا انجام بدهی. یکی این که نصف پول عمل را به من بدهی و یکی هم این که بگذاری من در موقع عمل اینجا باشم.من گفتم اولی را قبول میکنم ولی دومی را نه. از اونجا درآمدم ولی عصبانی بودم.خدا رحمت کند پدرم را، گفت چی شده؟ چرا ناراحتی؟ گفتم این طور شده. گفت برای عمل چه چیزهایی میخواهی؟ گفتم: خیلی چیزها میخوام. گفت: حالا بگو.گفتم: یکی وسیلهای است که با فشار بخار آب وسایل را ضدعفونی میکند. یک دیگ زودپز بزرگ گرفته بود که برای شاگردانش که کله درست کنند! آن را به من داد!
بعد! دست من را گرفت و برد پهلوی کاراژ اطمینان. دکان عباس لاستیکی. که با پدرم رفیق بود. پدرم گفت: عباس ببین این چی لازم داره! خلاصه به هر ترتیبی بود یک برانکارد با دو دسته بیل برایم درست کرد!تخت هم که داشتیم.
( پیش از آمدنم به یزد به طور اتفاقی در روزنامه خانواده بودم، خواندم که یک بسته جراحی در خیابان ناصرخسرو میفروشند. رفتم آنجا دیدم یک بسته زایمانی، ساخت آلمان که به جز سزارین وسایل دیگر زایمان غیرطبیعی را به طور ماهرانه در آن جا داده بودند میفروختند. خریدم، خیلی هم به درد من خورد.)
پدرم گفت: دیگر چه میخواهی؟! گفتم: کسی را میخواهم که بیهوش کند و یک کسی هم که کمکم کند!پاسخ داد: یک کسی هست به اسم احمد روزبه که در بیمارستان انگلیسها کار کرده بود و همسر او، خواهر زن دکتر مرشد بود و پیش دکتر مرشد کار میکرد.
گفتم کی بیهوشی میده؟ گفت: صغری خانم روحانی. صغری خانم مامای یزد بود و همان اتاقی که کنار منبع بود، شد اتاق عمل! و ایران خانم هم عمل شد!
بله صغری خانوم با کلروفروم بیهوشی میداد. یک ماسکی میزدند به صورت بیمار و قطرهقطره به بیمار داروی بیهوشی میدادند و با معاینه مردمک چشم میدیدم که بیمار بیهوش شده یا نه.
ربع ساعت طول میکشید تا بیمار بیهوش شود. با احمد روزبه عملش کردیم.
حالا جا نداشتیم تا بستریاش کنیم.
اتاق مریضها را کردیم اتاق بستری. یک تخت چوبی گذاشتیم و یک تشک هم روش!حالا پرستار میخواستیم. یک صغری خانومی بود که باور کنید بزرگترین روانشناس بود و به مریض روحیه میداد!
با کمک صغری خانم که پرستاری بیمار را برعهده گرفت. ۸ روز ایران خانم را بستری کردیم. بدون هیچ عارضهای خوب شد و سی سال هم مریض من بود!
این اولین عمل جراحی من بود و ۳۰۰ تومان هم بابت عمل گرفتم که آن زمان خیلی پول بود.
با پیشنهاد پدرم، باغ روبروی بیمارستان فرخی را گرفتم. باغ متعلق به آقای ناجی بود. باغ بزرگی بود که دست پدر من بود، چون پدرم با آقای ناجی دوست بود، این باغ را رایگان به من دادند تا بروم و در آنجا کار کنم.
دو تا اتاق داشت و من ۲ـ۳ سال در آنجا جراحی میکردم و بعد از اینکه از شیر و خورشید اخراج شدم و آمدم بیمارستان خودم یک خانمی آمد به نام خانم مجیبی. با هم نساختیم!
ایشان رفتند تهران و گفتند اینها مجوز ندارند. به ما گفتند مجوز باید بگیرید. در آن زمان دکتر معین رئیس بهداری بود. در سال ۱۳۳۴ مجوز بیمارستان ۱۰ تختخوابی را گرفتم.در زایشگاه بهمن، زهرا خانم طاهری ماما بود. ولی آمدند و از زرتشتیان هند گرفتند و آنجا را تعمیر کردند. یک درمانگاه بود به نام سررتن تاتا که دکتر خسرو خسروی در آنجا مینشست.
دکتر خسروی یزدی که زرتشتی بود، متخصص همه چیز و فارغالتحصیل از هند. و پس از چند سال طبابت از یزد رفت تهران و در تهران هم فوت کرد. بیمارستان قبلی را تعطیل کردم و آمدم زایشگاه بهمن و رئیس آنجا شدم. متعلق به شیر و خورشید بود.
با ولی رشتی حرفمان شد و من را از آنجا بیرون کردند! رسما به مدت ۱۵ سال کارمند شیر و خورشید بودم. رفتم پیش دکتر خطیبی رئیس شیر و خورشید. گفت باید تمام وقت بشوی یعنی مطب نروم. میخواستند بیرونم کنند. من هم گفتم میروم.
از شیر و خورشید که درآمدم رفتم بیمارستان گودرز٫ بیمارانم را برای زایمان میبردم آنجا!
زمینی بود که نصفش برای خانم من بود. منزل ما در خیابان هراتی بود. منزل مرحوم رشتی را خریده بودیم.
یک روز پاییزی بود در اتاق نشسته بودم و ناشتایی در خدمت پدر بودم. بیمارستان نداشتم و ناراحت بودم.پدرم گفت: زمین اشرف را بیمارستان کن. گفتم میترسم ببازم. پدرم ۱۸۰ تا ۱۹۰ سانتیمتر قد و ۱۲۰ کیلوگرم هم وزن داشت و خیلی درشت هیکل بود.
بلند شد ایستاد و کمربندش را کشید و گفت مگه میخوای قمار کنی؟ که میترسی ببازی؟ و رفت دنبال کار ساخت بیمارستان.این ساختمانی که الان دکتر آسایی نشستهاند ساختمان اصلی بود و این بیمارستان را ساختیم. آن موقع خیلی ساختمان شیکی بود. مدیریت ساخت با پدرم بود و خودم با قرض گرفتن پول ساخت را جور کردم. بیمارستان زنان با ظرفیت ۱۰ـ۱۲ تخت بود. در آن زمان طبیب نداشتیم که بیاید و کار بکند.من بودم و خانم نوربخش و خانم ثریا. به جز من پزشک دیگری نداشتیم.
دکتر شاهی متخصص بیهوشی بود که رفت پیش دکتر مرتاض. عصمت خانم مریضها رو بیهوش میکرد و کمک من هم دکتر محمد مسعود بود. بعد از مدتی دکتر اعلم آمدند برای کمک به من.پدرم تعریف میکردند که نشسته بودم کنار دیوار و داشتم صبحانه میخوردم که دو کارگر کارخانه جنوب داشتند رد میشدند.
یکی به دیگری گفت: حسن این «مریضخونه» چند وقته که تموم شده؟ مثل اینکه از قالب درآوردن!
هزینه ساخت بیمارستان
ساخت بیمارستان در سال ۱۳۴۲ آغاز و کمتر از یک سال طول کشید. یعنی بعد از حدود ۱۴ ماه در آن بیماران را بستری کردیم. نقشه بیمارستان را استاد علیاکبر معمار ـ پسر عمهام و پدرم کشیدند. که الان هم به همان صورت است.
بیمارستان را که میساختم پول کم داشتم، آقای انصاری رئیس بانک ملی بود. خانم ایشان بیمار شده بود. به بیمارستان ما آمد و خوب شد. آقای انصاری به من گفت: پول که دارین؟ گفتم: بله. با این حال گفت: من صد هزار تومان به شما پول میدهم هر وقت داشتی بیار بده! این پول خیلی به درد من خورد.
زمان ساخت و تجهیز بیمارستان بود. هزینه ساخت بیمارستان یک میلیون تومان شد. ویزیت من دو تومان و بابت معاینه و ویزیت ۵ تومان میگرفتم. البته هر کسی هم که نداشت نمیگرفتم.آن زمان رسم بود که اگر کسی پول نداشت نسخهاش را پس میگرفتند اما من این کار را نمیکردم. حتی دارو هم بهش میدادم. مریض را که برای زایمان میخواباندم ۴ ـ ۵ روز در بیمارستان نگه میداشتیم و مسواک و شانه و خمیردندان بهشان میدادم و ۵۰ تومان میگرفتم!
برگرفته از : ماهنامه «تدبیر آینده»
code
بخش نظردهی بسته شده است..