خاطره محرم در یزد
یک سالی که محرم در تابستان بود، محله پشت باغ، بازار شام مفصلی که نزدیک صد متر طول داشت و روی چندین کامیون بی اتاق حمل می شد، درست کرده بود. در راس بازار، بارگاه یزید بود. اسرای صحرای کربلا در گوشه ای ایستاده بودند. یزید، بر صندلی طلایی نشسته بود و سر بریده حضرت ابا عبد الله الحسین -ع- در طشت طلا، جلوی رویش بود و او گاهگاه با عصای طلایی اش، بر سر و لب و دندان حضرت می زد و سر بریده، قرآن می خواند و بلندگو ها که از باطری ماشین، برق می گرفتند، تلاوت قرآن را پخش می کردند.در گوشه دیگر، بارگاه سفیر فرنگ بود که با چند بچه فرنگی، ایستاده بودند. در آن سال، حاج کاظم آقا گفته بود، و یزیدی باهیبت را از اردکان آورده بودند. «ملا محمد» که مداح بود، نقش سر بریده را بازی می کرد. سر او را تراشیده، ریشش را حنا گذاشته و او را در صندوقی چوبی کرده بودند و ته تشت برنجی را سوراخ کرده و طشت سوراخ را طوری دور گردن او گذاشته بودند که احساس می شد سر بریده ای در طشت قرار دارد. آن سال، حاج کاظم آقا گفته بود تخته هایی را از روی شانه یزید رد کنند و بر دیوار صندوق، میخ کنند؛ به طوری که ملا محمد نمی توانست، تکان بخورد.
حدود ظهر عاشورا که در آن سال در تابستان بود، در گرمای ۴۰ درجه یزد، بازار شام محله پشت باغ، به سر میدان میرچقماق یزد رسید. سر بریده، کلام خدا را با صوتی شیوا تلاوت می کرد. همه نظر ها به طرف سر بریده و بازار شام و اسرا جلب شده بود و زن ها شیون می کردند. حاج کاظم آقا به یزید اردکانی گفته بود: "وقتی به سر میدان میر چقماق رسیدیم و من اشاره کردم، عصایت را محکم بر سر و صورت و لب و دندان سر بریده بزن به طوری که سر بشکند و خون، جاری شود؛ تا مردم، بیشتر گریه کنند و هیات محله پشت باغ، از سایر هیات ها، گوی سبقت را برباید." هیچ کس از موضوع، جز حاج کاظم و یزید اردکانی، خبر نداشت.
من هم به علت آنکه پسر عموی حاج کاظم بودم، جزو بچه های فرنگی بودم و در یک متری سر بریده و یزید قرار داشتم و از نزدیک، شاهد ماجرا بودم. دیدم که یزید، چوبدست زرینش را بلند کرد و بر سر و صورت سر بریده، فرود آورد؛ به طوری که خون از سر ملا، سرازیر شد. ملا به خشم آمد و یک مرتبه و ناخودآگاه به جای صوت قرآن، شروع کرد به زن و بچه و ایل و تبار یزید، بدترین فحش ها را نثار کردن و بلندگو ها هم، صدا ها را پخش می کردند. ده ها نفر صدا زدند: "بلندگو ها را قطع کنید." ولی تا قطع بلندگو ها، چند ثانیه ای طول کشید. در این چند ثانیه، عزا، تبدیل به خنده و تعجب شده بود. بالاخره ملا محمد، خود را از صندوق بیرون کشید و یزید از جایگاه خود فرود آمد و در خیابان، فرار می کرد. زن ها غریو "یا حسین یا حسین" کردنشان به آسمان می رفت و مرد ها با یک چشم می گریستند و با چشم دیگر می خندیدند و حاج کاظم از غیظ داشت دیوانه می شد که آبروی محله رفت. بار ها حاج کاظم که متولد سال ۱۳۰۰ است، این خاطره را برای همه، تعریف کرده است.
بخش نظردهی بسته شده است..