ترس از شکارچیها و تیراندازی/شکارچیهایی که شبها کمین میکنند
«مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد.» هفتهای چند بار اعظم این جمله را میشنود. ماهی چندین بار ... اعظم میداند گاهی تماس در سیاهکوه ممکن نیست اما نمیتواند منتظر بماند تا حجت به اولین منطقهای که آنتن دارد برسد، بارها و بارها زنگ میزند.
به گزارش یزدی نیوزروزنامه «شهروند» ادامه داده است: حجت رضاییپور، محیطبان پارک ملی است، بعد از سه روز کاری از منطقه سیاهکوه به خانه برگشته. ٥٥٠ کیلومتر راه دور از خانه. قرار است از این به بعد شیفتها ٦ روزه شوند. اعظم مقابل در خانه ایستاده. خانهای پوشیده در ریسههای گل که به کابل برق رسیدهاند. گلدانهای شمعدانی و پیچک روی سکوی کوتاه ورودی خانه چیده شده. «بفرمایید داخل». لبخند از لبانش نمیافتد. پانزده سال است عروس پسرخالهاش شده. مردی که هفتسال گذشته را در شیفتهای طولانی گذرانده. یکسال اخیر در پارک ملی سیاهکوه در اردکان و ٦ سال گذشته در منطقه حفاظتشده «باغشادی» در هرات مرکز شهرستان خاتم. شهری در ٢٥٠ کیلومتری یزد. نشسته در دامن کویر.
الناز پشت اعظم ایستاده. شال قرمزش را دورش گرفته. امسال پیشدبستانی را تمام کرده. سبزه است مانند اکثر ساکنان کویر، اما پرجنبوجوش. مادر، نگران الناز است که در روزهای نبودن پدر بیقراری میکند و حالا که قرار است شیفت رضاییپور ٦ روزه شود، نگرانی بیشتر است «اگه ٦ روز بره، از طرفی خوبه چون هزینههامون کم میشه. آخه هزینه رفتوآمد با خودمونه. فکر کنین ماهی ٤٠٠ هزار تومن. هزینه خورد و خوراک هم یک طرف که تازه یه مدته سازمان ١٥٠ هزار تومن کمکهزینه خورد و خوراک میده. اما این دوری راه رو که نمیشه تاب آورد». صبحهایی که رضاییپور نیست، برای اعظم سخت است الناز را که دردانه پدر است راهی کلاس درس کند. حالا هم پیچیده در شال قرمز به پدرش تکیه داده به پرندههای بیحرکت نگاه میکند.
شما هم حیوانات تاکسیدرمیشده نگه میدارید؟
همیشه عاشق حیوانات بودم. اون قفس بزرگ رو ببینین، بیست تا مرغ عشق و طوطی کته و عروس هلندی توشه. اما قبل از رفتنم به محیطزیست این تاکسیدرمی رو از شمال خریدم. غیرقانونیه فروشش، اما میفروشن. حالا هم دیگه مونده اینجا.
در قفس بزرگ شیشهای مرغعشقها روی درخت مصنوعی کوچک میخوانند. روبهروی قفس گلدان بزرگ سوسن است که حالا برای خودش درختی شده و برگهایش روی آکواریوم آویزان شده. آکواریومی با چندین ماهی تزیینی بزرگ و کوچک.
نان و ماست، قوت غالب
«همین دو هفته قبل سه روز گوشیش خاموش بود، اونقد تماس گرفتم که خدا میدونه هنوزم عادت نکردیم. ترسیده بودم که اتفاقی افتاده. اعصابم خیلی خرد بود. چند وقت قبل، مادر یکی از همکاراشون فوت شده بود، هیچکس نمیتونست پیداش کنه. زنگزدن اداره محیطزیست و رئیس اداره مجبور شد کسی رو بفرسته دنبالش و خبر فوت مادرش رو بده که تا ظهر خودش رو برسونه مادرشو خاک کنن. اگه بیسیم باشه میتونن از خودشون به اداره خبر بدن و ما هم حالشون رو جویا شیم».
اعظم هنوز هم به استرسهای جواب ندادن رضاییپور عادت نکرده. سالها قبل دلش میخواست پرستار شود. چندوقتی هم در داروخانه کار کرد. همان وقتها که در نوزده سالگی عروس شد و بعدها دیگر قید کار کردن را زد. «حجت کابینتسازی داشت. بعد هم یه مدت حسابدار شرکت دامداران شد و مربی آموزش رانندگی. دلم میخواست که کار دولتی داشته باشه. بهخاطر بیمهاش. دیدیم محیطزیست نیرو میگیره و حجت رفت چون خیلی به حیوانات و گیاهان علاقه داشت.»
رضاییپور در سال ٨٨ از کابینتسازی ٨٠٠ هزار تومان درآمد داشت اما کار در محیطزیست برایش درآمدی در حدود ٢٧٠هزار تومان به همراه آورد. آن هم کار در جنگل باغشادی هرات که نیروهای حفاظت کمی داشت و بازدید مردم و آتشسوزیهای زیاد و برای همین هم استراحت معنا نداشت. هروقت تماس میگرفتند و موردی گزارش میشد باید میرفت. «تعطیلی معنا نداشت. روزای تعطیل عمومی و جشنها هم سر شیفت بود و آمادهباش. برای همین هم ما میرفتیم جنگل. وسیله و غذا میبردیم که پیش هم باشیم. اینجا که بود، فاصله کم بود، هرچند بازهم تلفن آنتن نمیداد اما باز خیلی بهتر از اردکان بود». برای بیسیم دکل زدهاند اما دستگاهها مشکل دارد و کسی هم اهمیت نداد. رضاییپور با دو محیطبان دیگر که اهل اردکاناند به صورت چرخشی در ٢٠٠هزار کیلومتر منطقه محافظتشده سیاهکوه گشت میزند.
اعظم سرگرم کارهای آشپزخانه است. آشپزخانهای دلباز با انباری بزرگ که چند گونی گندم را در خود جای داده. او گاهی در تنور حیاط خانه نان محلی میپزد، رویش گرده گل و سبزی محلی میپاشد: «غذاشون وقتهایی که میرن شیفت نون و ماسته. روزها هم که کلا برق ندارن، اما شب موتوربرق دارن. میگه شبها هم بهخاطر هزینه فقط دو ساعت از موتور برق استفاده میکنن. یخچال هم که نیست. برای همین هم هرچی ببرن باید همون روز بخورن و روزهای دیگر نان و ماست یا پنیر. یخدون هم جواب نمیده. دما گاهی به ٥٠ درجه هم میرسه که تو تابستونا نمیشه غذا رو نگه داشت.»
الناز به دهان مادرش چشم دوخته و همزمان برای دوربین ژست میگیرد. علی هم از راه میرسد. کلاس هفتم را تمام کرده. صورتش گرد است با چشمانی عسلی. اعظم میگوید: «پدر این دوستش تازه فوت کرده. برای همین هم هربار که میآد دنبال علی تا با هم برن دوچرخهسواری اجازه میدم. دلم میسوزه. حتی وسط گرمای ظهر.»
میخوام محیطبان شم
امسال را با دوچرخه مدرسه رفت. سالهای قبل سرویس داشت اما حالا دوچرخه کار را برایش راحت کرده و حتی راحتتر میتواند به مادرش کمک کند. علی کامپیوترش را روشن میکند تا عکسهایی که پدرش از حیاتوحش سیاهکوه انداخته نشان دهد «بابام عکسای خوبی داره. من خودم اون عکسش رو دوست دارم که از پریدن یک آهو انداخته. همیشه عکاسی میکنه. یه فیلم باحال هم از تخمگذاری هوبره داره». هوبره، پرنده بومی آن منطقه است که بین شکارچیان هم طرفدار زیادی دارد و حتی از کشورهای عربی هم برای شکارش میآیند. علی هم هوبره را دوست دارد «البته همه پرندهها رو دوس دارم».
اتاق کامپیوتر با چند پله از هال جدا شده. گوشهاش کتابخانه کوچکی گذاشتهاند که کتابهای محیطزیستی زیادی دارد. الناز همانطور که چشمش دنبال دوربین است چند کتاب از کتابخانه میآورد. کتابهای همیار محیطزیست که برای کودکان دبستانی نوشته شده «عکساش رو نگاه میکنم یه وقتایی هم مامانم برام میخونه». اعظم حدود ٤٠ کتاب را به مدرسه الناز هدیه کرده. این را علی میگوید. درحالیکه کشوی میز کامپیوترش را باز کرده تا فیلمهای مورد علاقهاش را نشان دهد. جکی چان و چند فیلم رزمی و ایرانی.
«اونوقتا که بابا اینجا بود خیلی میرفتیم باغ شادی. حتی چند روز میموندیم اونجا اما از وقتی رفته سیاهکوه نتونستیم بریم. راه دوره. سیاهکوه هم خشک و بیدرخته. دوست ندارم.» پارک ملی سیاهکوه چند سالی است که درگیر خشکسالی است. محیطبانها علوفه خریداری میکنند و برای حیوانات میگذارند، اما جوابگو نیست. آب آشامیدنی هم شور است و باید با مخزنهای ٦٠ لیتری آبشیرین را به آبشخورها ببرند. در سالهای اخیر بسیاری از گونههای این پارک ملی تلف شدهاند. برای همین هم علی دلش میخواهد محیطبان باغ شادی شود «دوست دارم محیطبان بشم بعضی چیزاش سخته. اینکه شکارچیها هستن رو دوست ندارم، وگرنه طبیعت رو خیلی دوست دارم. خصوصا پرندهها رو. دلم میخواد تو باغشادی کار کنم یا برم جنگلهای شمال.»
تفریحشان گشتن در خیابان یا رفتن به سرچشمه است. منطقهای خوش آبوهوا با رودخانه که غنیمتی است در دل کویر. «اینجا که سینما نداره. منم یا دوچرخهسواری میکنم تو خیابون یا میرم فوتبال. یه آقایی چند وقتیه از اصفهان اومده اینجا فوتبال ساحلی راه انداخته. میرم اونجا. خوش میگذره».
رضاییپور اغلب فرصت نمیکند به مدرسه بچهها سر بزند جز برای ثبتنامشان. «با بابا بیشتر درباره حیوانات حرف میزنیم. از اونجا تعریف میکنه برام اما اگه مشکلی داشته باشم به مامان میگم». میگوید و زود عکسهای جدیدی را باز میکند. عکسهایی که رضاییپور انداخته و بعضی از آنها در اطلسهای ملی و اطلس شهر یزد منتشر شده. اما نامی از عکاس در این اطلسها برده نشده.
خبرها را که میشنوم، میترسم
«چندسال قبل بود. رفته بودیم بیرون که تماس گرفتن و گزارش دادن شکارچی دیدن. بابا رفت باغشادی و اونجا درگیری اتفاق افتاد. بعدش ما هم رفتیم تا ببینیم چی شده. هنوزم که یاد اون روز میافتم میترسم.» علی از ترسی میگوید که هنوز هم با اوست. ترس از شکارچیها و تیراندازی. شکارچیهایی که شبها کمین میکنند و برای همین هم گشت شبانه اهمیت زیادی دارد و گاهی محیطبانها دو روز در کوهند و به پاسگاه نمیرسند. چون شکارچیها بیشتر اوایل صبح شکار را میزنند و محیطبانها با دیدن نور آتششان یا اطلاعی که چوپانها و محلیها میدهند و کمک همیاران محیطزیست میتوانند پیدایشان کنند. «شکارچیهایی که بعضی از آنها معتادند و درازای ٥٠هزار تومان تفنگ به دست میشوند. آن هم تفنگهایی اغلب بدون جواز.»
سفره را پهن میکنند. وسط سفره نان محلی میگذارند و بشقابهای برنج و مرغ و سالاد و ماست محلی یکییکی از آشپزخانه میرسند. حالا دیگر مقابل دوربین راحت نشستهاند. رضاییپور میگوید اگر محلیها کمک نکنند نمیشود شکارچیها را فراری داد: «تو منطقه ما چند سالیه که مشکلی پیش نیومده. البته درگیری زیاد بوده ولی فقط چندسال قبل در میبد یک شکارچی کشته شد. محیطبان هم رفت زندان و چند بار اومدن کارشناسی کردن و حکم اعدام بریدن که به سختی تونستن رضایت شاکی رو بگیرن. حالا با این وضع نگاه سازمان محیطزیست اینه که نیازی نیست ما سختی کار داشته باشیم، چون داریم با هزینه دولت میریم جاهای تفریحی. کار ما که تفریح نیست، حفاظته.»
برنامههای محیطزیستی تلویزیون را دنبال میکنند. برای اعظم اگر برنامهای درباره محیطبانها باشد، مهمتر است «چندسال قبل آقای دیباج برنامهای داشت در شبکه دو که همیشه میدیدم. الان دیگه پخش نمیشه. من تمام اطلاعاتم رو از تلویزیون و رادیو میگیرم. اطلاعرسانی دیگهای وجود نداره اینجا.»
حجت سینی بزرگی میآورد و وسایل سفره را مرتب در آن میچیند. حالا کنار هم که قرار گرفتهاند نسبت فامیلیشان بیشتر مشخص است. صورت استخوانی و سبزه که لبخند از آن دور نمیشود. اعظم وسایل را در سینی میچیند و از ترسی میگوید که با اتفاقات زندگی بعضی از محیطبانان زندانی یا در شرف اعدام بیشتر شده «من نمیشناسمشون اما یه وقتایی که خبرش رو میشنوم، میترسم. اگه میدونستم این کار اینجوریه اصلا راضی نمیشدم. قانون هم که ازشون دفاع نمیکنه. وقتایی هم که میبینم نسبت بهشون بیتفاوتن، آدم دلسرد میشه. اینهمه دوری و سختی. حقوق کم.»
با خانواده محیطبانهای دیگر در ارتباط نیستند. دلخوشیشان زندگی در شهری است که فامیلهای زیادی آنجا دارند. جایی که علی هم حاضر به ترک کردنش نیست. «هرات رو دوس دارم. دلم میخواد همینجا بمونم و محیطبانی کنم».
این شغل برای مجردهاست
الناز و علی سرشان در گوشی است و با جدیت بازی میکنند. اینترنت ندارند و برای همین هم بازی کردن با گوشی و تبلت بیشتر وقت روزانهشان را میگیرد. گوشی موبایل برای رضاییپور هم در روزهایی که شیفت است همین کاربرد را دارد «آنتن که نداریم برای همین هم گاهی وقتا که حوصلمون سر میره یکم باهاش بازی میکنیم.» اعظم اما خودش را با طوطی کته و عروس هندی سرگرم میکند. در قفس را باز گذاشته تا طوطی کته بیرون بیاید. طوطی کوچک است و چند رنگ. «مرغعشقها رو نمیذارم بیان بیرون. پرواز میکنن. نمیشه گرفتشون.»ماهیها و گلها هم با او اختاند. «اینا سرگرمی من هستن. حجت دوستشون داشت آوردشون اما خب من بهشون میرسم».
خاطرات مشترکشان از به دنیا آمدن علی بیشتر از الناز است. الناز که به دنیا آمد رضاییپور دو روز مرخصی گرفت و رفتند یزد چون خاتم امکانات کافی را نداشت. الناز زردی داشت و مجبور شدند بمانند بیمارستان اما رضاییپور همان روز برگشت سر پست. «برام سخت بود. همین پارسال هم مریضی سختی گرفتم و مجبور شدم عمل کنم. حجت نبود. اومدم خونه از زور تب پشت در خوابم برد. علی نبود و الناز برام آبقند درست کرد. فامیلا هم نبودن.»
اعظم میگوید این شغل برای مجردهاست. تحملش برای کسی که خانواده دارد، سخت است و کاش حداقل قانونی بود که افراد نزدیک محل زندگیشان کار میکردند. عکس برادر رضاییپور به دیوار است. عکس از جوانی است که در جنگ شهید شده. رضاییپور نیمنگاهش به عکس دیوار است و میگوید «ما اگه تو این راه بمیریم هم شهید محسوب نمیشیم و هیچ کدوم از مزایای شهدا به خانوادمون تعلق نمیگیره».
بخش نظردهی بسته شده است..