آیت الله محمد حسن معزالدینی:

بعثت؛ نوری در دل، شوری در جان

آیت الله محمد حسن معزالدینی از روحانیون یزد در یادداشتی به مناسبت مبعث رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نوشت:

چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش

زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست

اگر سنجش پدیده­ها و حوادث اجتماعی بر اساس میزان تأثیرگذاری و نحوه تحول­آفرینی آن­ها باشد، بی­شک ارزشمندترین، تأثیرگذارترین و در عین حال شگفت­انگیزترین حادثه در تاریخ بشر، رخداد «بعثت» رسول اکرم(ص) خواهد بود. شگفتی این واقعه از آن جهت است که جامعه هدف در این«انگیزش»، انسان است و ایجاد تحول در فکر و باروری اندیشه او.

گزاره­های تاریخی که اوضاع جهان را عموماً و وضعیت زندگی در محیط بعثت را خصوصاً بیان می­کنند، نمودار خوبی از آن روزگار ترسیم نکرده­اند و تصویر جالبی از آن دوران ارائه نداده­اند. اقلیمی که پیامبر در آن مبعوث گشت، فاقد ابتدائی­ترین شاخصه«جامعه انسانی» بود. تنها یک ششم مردم عربستان شهرنشین بودند و بقیه چادر نشین و بیابان­گرد، که آفتاب سوزان آن سرزمین خشک و ریگ­های تفتیده بیابانش چونان تازیانه­ای پیکر آن بادیه نشینان را می نواخت. فقدان پیشیه تمدّنی و نبود جاذبه طبیعی و عدم برخورداری از رویه انسانی، رغبتی برای نگاه از بیرون به آن منطقه ایجاد نمی­کرد و ساکنان سرزمین­های دیگر را به آن دیار نمی­کشاند و هیچ فاتحی را به فکر تسخیر آن­جا نمی انداخت؛ رئیس قبیله- در سرزمینی که از بدو پیدایش منظره زیبا و حیات­بخشی به خود ندیده است- سلطانی بود برای چادرهای کنارهم­نشسته­ای که برایش حکم یک کشور را داشتند و قبائل دیگر را بیگانه می­پنداشت. سرگرمی روزمره ساکنان آن دیار چند «شین» بود: «شیر» می­خوردند و بر «شتر» می­نشستند و «شمشیر» به دست می­گرفتند و «شر» به­ پا می­کردند. آنان هر چند شجاع و مهمان­نواز بودند و برای تفاخر اشعاری نیز می­سرودند، ولی «غارت» و «چپاول» سکه رایج در میان آنان بود تا آن جا که «قُطامی» در شعر خود گفت:

« و أحیاناً علی بکر أخینا              إذا ما لم نجد إلّا أخانا »

[کار ما غارت­گری است] و گاهی نیز بر «بکر»-برادر خود- یورش می­بریم و این زمانی است که برای غارت جز برادر خود را نیابیم. (الکامل فی اللغه والادب، مبرد)

کافی است سه واژه «بَسُوس»، «شَنفَری» و «فِجار» را در مدخل قاموس­ها و دایرةالمعارف­ها بنگرید تا اندکی از بسیارِ این غارت­گری­ها برای­تان روایت شود؛ و چنان­چه «بت­پرستی»، «دخترکشی»، «میگساری»، «قمار» و «قطع­ رحم» بر آداب و رسوم اضافه گردد، «پازل» زندگی رقّت­بار و نفرت­انگیز جاهلی کامل خواهد شد.

در سایر نقاط جهان هم اوضاع بهتر نبود. در یونان و ایران و اسپانیا و چین و آفریقا و نواحی مختلف اروپا آتش اختلافات زبانه می­کشید و زد و خوردهای داخلی یا هجوم اجنبی و یا هردو، روابط اجتماعی را از هم گسیخته و رشته الفت را گسسته بود، در ظلمتکده و تاریکستان دنیا روح بشریت مرده بود، فرشته انسانیت ناپدید گشته بود و دیو سَبُعیّت و توحّش با تمام وجود خودنمائی می­کرد، در آن وانفسای جان­کندن تدریجی که نامش زندگی بود:

ستاره­ای بدرخشید و ماه مجلس شد                      دل رمیده ما را رفیق و مونس شد

مردی از میان همان مردم برخاست تا رستاخیزی به ­پا کند و شورشی در جان­ها بیفکند و افکار و اندیشه­های ایستای رسوبی را روان سازد و ربوبی کند:

«فکر چون آب است تا باشد روان                            فیض­ها یابند از او خلق جهان

چند روزی که کند یکجا درنگ                       گَنده و بی­حاصل است و تیره­رنگ»

او «نوحی» بود که ناخدائی کشتی رستگاری بشر را به عهده گرفت و آن را از امواج سهمگین و شکننده فتنه­ها و آشوب­ها به ساحل امن برد؛ «ابراهیمی» بود که در دل آتش جهل و تعصب رفت و نارستان سوزان نمرودیان جاهلی را «بَرد» و «سلام» کرد و به گلستان مبدّل ساخت؛ «یعقوبی» بود که در فراق یوسف انسانیت، دلی بریان و دیده­ای گریان داشت و بیرون­آمدن یوسف عقلانیت و خردورزی را از چاه جهالت و کینه­توزی انتظار می­کشید؛ «یوسف» عدالت و صفا بود که از قلیب جنایت و جفا بیرون آمد و بر قلب زلیخاهای خود نشست تا مصر قحطی زده زندگی بشر را مدیریت کند و از حاصل علم و عدالت پربار کند و سرشار سازد؛ «کلیمی» بود که با فرمان خدایش و کلام خدائی­اش فرعون کبر و نخوت را به نیل کشاند؛ «عیسایی» بود که بر پیکر مرده انسانیت و فضیلت جانی تازه بخشید و کوران بت­پرست را روشنایی دیده داد و خداپرست کرد؛ او «محمد(ص)» بود، قرآن مجسمی که سرفراز بر فراز جبال بشریت فرود آمد و جبلّت آنان را خاشع و متصدع ساخت، دفینه­های عقلشان را بیرون ریخت و ظرفیت­هایشان را نشانشان داد:

« نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد                  حُسن لرزید که صاحب­نظری پیدا شد

آرزو بی­خبر از خویش به آغوش حیات                       چشم وا کرد و جهان دگری پیدا شد

خبری رفت ز گردون به شبستان ازل                  حذر ای پردگیان پرده­دری پیدا شد»

و چنین شد که «بعثت»، «منت» خوانده شد یعنی نعمت بزرگ، و چه نعمتی بزرگ­تر از رهیدن از هوا و رسیدن به خدا؟!

او نزدیک به چهل سال به اصول دعوت انبیاء و مشترکات رسولان حق عمل می­کرد، و با هدایت فرشته­ای که از لحظه جداشدنش از شیرمادر با او بود و به او مکارم اخلاق و محاسن اعمال می­آموخت، روزگار می­گذراند. «وَ لَقَد قَرَنَ اللهُ بِه صلّی الله علیه و آله و سلّم مِن لَدُن أَن کَانَ فَطِیماً أَعظَمَ مَلَکٍ مِن مَلائِکَتِه یَسلُکُ بِه طَرِیقَ المَکَارِمِ وَ مَحَاسِنَ أَخلَاقِ العَالَمِ» (نهج­البلاغه، خطبه ۱۹۲ (قاصعه) ). در این دوران گاهی راهی بیابان­ها می­شد و متفکرانه به نظاره آیات الهی می­نشست تا در فضیلت و وارستگی و پاکی شهره دیار شد. اینک در آستانه چهل سالگی با کوله­باری از خردپیشگی و درایت، تفکر و عبادت، بازرگانی و تجارت، شبانی و رعایت و نشان پرافتخار«امانت»، برای ابلاغ رسالت در میان مردم ظاهر شد، شوری در جان­ها ریخت و رستاخیزی به پا کرد. محمد(ص) برای این کار تدارک نظامی ندید و لشکرکشی نکرد، تنها سلاحش «شمشیر» بود که در دست دوست و دشمن بود؛ او با سرمایه«عقل» (ما أنت بنعمة ربک بمجنون) و جان­مایه اخلاق (و إنک لعلی خلق عظیم) و بهره­مندی از «رحمت» خداداد (فبما رحمة من الله لنت لهم) منشور آدمیت را مُهر کرد و خاتم زد. او با ندای جبرئیل مردم را حول محور «الله» و اسم «رب» جمع کرد؛ نظرهایی را که بر معبودهای خودساخته دوخته شده بود، به کانون علم و قدرت و حکمت متوجه ساخت و بدین­سان افکار پراکنده یک­جهتی گشت و اندیشه­های متشتّت توحیدی شد؛ نگاه­هایی را که برای چراندن انعام به شتران و گوسفندان دوخته شده بود، به آسمان انداخت تا خورشید و ماه را رصد کنند و بر اوقات صلاة و صیام محافظت کنند و در کنار به­ دست آوردن قوتی برای تن، به پالایش جان بپردازند. «عن بعض الصحابه: صرنا رعاةالشمس و القمر بعد ما کنّا رعاة الابل و الغنم و البقر» (بحارالانوار، جلد ۷۹، صفحه ۳۵۱) و این­گونه عقول خفته را بیدار کرد.

 از گفتنی­ها این که هر چند عقلِ کل بلکه کلِ عقل بود، هیچ­گاه با کُنه عقل خویش با مردم سخن نگفت: «ما کلّم رسول الله العباد بکنه عقله» (کافی، جلد ۱، ص۲۳) بلکه بر اساس عقل مخاطب و ظرفیت او با او به گفت­وگو پرداخت و مأموریتش را در این زمینه به مردم یادآور شد: «إنا معاشرالأنبیاء امرنا أن نکلم الناس علی قدر عقولهم». و همین ظرفیت­شناسی یکی از رموز موفقیت او بود. ساختارهای قبیله­ای را فرو ریخت و «امّت» را شکل داد، آن هم بهترین امّت را «کنتم خیر امة اخرجت للناس».

در ظرف ۲۳ سال اموری را سامان داد که به سامان رساندن هرکدام سال­ها وقت می­برد و روحیاتی متفاوت و بعضاً متضاد را می­طلبید؛ دل­های مردم را به یکدیگر مهربان کرد و کینه­هایشان نسبت به یکدیگر را زدود؛ «عُنف» آنان را به «لطف» و قهرشان را به «مهر» تبدیل کرد.

«دو قبیله کاوس و خزرج نام داشت           یک ز دیگر جام خون آشام داشت

کینه­های کهنه شان از مصطفی            محو شد در نور اسلام و صفا»

این­که کسی بتواند پراکندگی­های اعتقادی را جمع کند و برای جامعه دین واحد به ارمغان بیاورد به گونه­ای که باورهای پیشین منسوخ گردد و قلوب را تسخیرکند به گونه ای که نامش با عظمت برده شود، از شگفتی­های بعثت است. او در قرآنش برای رسالتش اهدافی را مشخص کرد: ۱-قیام انسان­ها به عدالت ۲-نشان دادن آیات الهی ۳-تعلیم کتاب و تبیین واقعیات نظری عالم هستی ۴- حکمت، که باید ها و نبایدها را در مسیر تکامل بشر و «شدن» او فرا روی او می­نهد ۵-امر به نیکی­ها و نهی­از بدی­ها ۶-برداشتن زنجیرهای گرانی که روان آدمی را آزار می­دهد و بر او سنگینی می­کند.

قانون­مند کردن جامعه و همه را تحت برنامه واحد جمع کردن و به هرج و مرج در جامعه بحران زده پایان دادن، بخشی دیگر از کارنامه نورانی بعثت است.

او با این اهداف بلند، قومی را از یوغ بردگی و بندگی رهانید، آتش اختلافات را خاموش ساخت و با تفرعن­های سیاسی، اقتصادی و فرهنگی مبارزه کرد و نفی سلطه هوای نفس بر فرد و طرد تحکم طاغوت بر جامعه و حاکم کردن افراد بر سرنوشت خویش را دکترین خود قرار داد. «بعثت لاتمم مکارم الأخلاق» (بحارالأنوار، ج ۱۶، ص۲۱۰) «إن الله بعثنی أن اقتل ملوک الدنیا و أجُرَّ المُلک الیکم» (بحارالأنوار، ج ۱۸، ص۳۴)

و این­ها همه دست­آورد بعثت پیامبر امّی و نگار مکتب نرفته و درس ناخوانده ما است:

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت           به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد

راستی چیست این سقف بلند (انسان والامرتبه) ساده(امّی) که بر بلندای تاریخ ایستاده و پرُنقش جلوه کرده و شورشی در عالم و آدم انداخته، و بنا دارد تا قیام قیامت دلربایی کند و جان مشتاقان را به سوی خود کشاند و به خدا برساند؟!

آری او «محمد(ص)» است که پیش از آن­که «رسول خدا» باشد، «امین خلق خدا» بود. اکسیر اعظمی که کیمیاگری کرد و از شوره­زار عربستان بوستان «آدمیت» برآورد و تفسیر انسانیت را در دو کلمه قرار داد: «پرستش حق» و «پرستاری خلق»:

«فرمانبر خدا و نگهدار خلق باش                 این هر دو قرن اگر بگرفتی سکندری»

اینک ماییم و این میراث گرانبها و مسئولیت بس سنگین در پاسداشت آن:

«روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید          حالیا چشم جهانی نگران من و توست»

و السلام

 

 

بخش نظردهی بسته شده است..