آرزوهای رنگارنگ کودکان همیشه سایه و خاموش کار

هرچند کودکان کار با چراغی خاموش از خواسته‎‎هایشان در جامعه‌‌ی توسعه یافته و بی تفاوت امروزی گذران زندگی می‎‎کنند ولی هر کدام در درون خود همچون دیگر کودکان، دنیاهایی رنگارنگ از آرزوهای کوچک و بزرگ دارند اگر چه که بسیاری از آنها نیز تا آخر عمر به شکل همان آرزو باقی می‎ماند.

به گزارش یزدی نیوزاین روزها در حالی شاهد برگزاری ویژه ‎‎ برنامه‎‎ها و جشنواره‎‎های متنوعی در شهرهای مختلف جهان و کشورمان به مناسبت روز جهانی کودک و هفته‌‌ای که به همین عنوان در ایران نامگذاری شده، هستیم که گاهاً با بی‎‎تفاوت از کنار برخی از کودکان شهرمان که به «کودک کار» موسوم شده‎‎اند نیز می‎‎گذریم؛ کودکانی که به ظاهر جز قشر کودک جامعه لحاظ نمی‎‎شوند و اصلاً حقی برای خواسته‎‎های آنان نیز قائل نمی‎‎شویم.

 
کودکانی که از بدو زندگی باید همچون مردان شهرمان نان‎‎آور خانواده یا ابزاری برای نوعی برده‌‌داری گروهی سودجو در جامعه باشند تا جیب آنها را بیشتر و بیشتر پرپول کنند.
 
هر چند بسیاری از این کودکان حتی سرپناهی برای خوابیدن ندارند و بعضی نیز در میان خانواده‌هایی بزرگ اما با وضعیت اجتماعی بسیار ضعیفی زندگی می‎‎کنند و چه پسر و چه دختر باید با تحمل بدکامی‎‎های جامعه از صبح تا پاسی از شب فعالیت‎‎هایی نامتناسب با سن خود کنند، ولی همین کودکان همیشه در سایه و خاموش نیز دنیاهایی رنگارنگ از آرزوهای کوچک و بزرگ دارند که البته شاید برای بسیاری از آنها نیز تا آخر عمر به شکل همان آرزو باقی بماند و هرگز طعم دستیابی به آن را نچشند . 
 
به بهانه روز جهانی کودک به میان جمعی از آنها در میدان امیرچخماق یزد می‌رویم تا کمی با آنها کودکی کنیم و جالب است که بدون استثناء هیچکدام شناختی در مورد روزی به نام کودک ندارند و تنها «روز پدر» و «روز مادر» را در تقویم می‎‎شناسند.
 
«منصور» 11 ساله که در این دورهم ‎ نشینی کودکان کار حضور دارد، خیلی جدی می‌گوید: حال اینجا در جمع ما خدا هم نشسته است پس باید آرزو کنیم . 
 
برای گفتن آرزوهایشان با هم دعوا می‌کنند و چشمان من به واسطه ‎‎ ی این باور معصومانه ‎‎ شان بی‎‎تاب می‎‎شود، هنوز از آرزوهایشان حرفی نزده‎‎اند که «منصور» به گلزار شهدای گمنام دفن شده در مجموعه امیرچخماق اشاره می‌کند و می‌گوید: من و «منصوره»(خواهرش) همیشه تمام آن قبرها را با آب می‌شوییم، یعنی آرزوهایمان برآورده می‌شود؟
 
تاییدش می‌کنم و او دوباره غرق در شادی می‌شود. به قول خودش، اولین شبی است که با دوستانش دور هم نشسته‌اند و کار نمی‌کنند . 
 
منصور که از شش سالگی برای جمع کردن ضایعات توی شهر پرسه می‌زند، از آرزوهایش می‌گوید؛ آرزوهایی پسرانه که هنوز معنای درست هیچ کدامشان را نمی‌داند. آرزو دارد که روزی سرباز شود و حتی یک روز بتواند رانندگی یاد بگیرد و در مسابقات ماشین ‎ سواری شرکت کند . 
 
به چهره هیجان زده‌اش نگاه می‌کنم و می‌گویم: منظورت رالی است؟ همین که می‌شنود به همه می‌گوید: «بچه‌ها من قرار است بزرگ که شدم در رالی شرکت کنم» و همه به او می‌خندند . 
 
«گلسومه» دختر ۹ ساله‌ای که از کودکی به همراه برادرش کار می‌کند، می‌گوید: من و برادرم نوبتی و گاهی با هم ضایعات جمع می‌کنیم و پول‌هایمان را به مادرم می‌دهیم . 
 
منصور هم می‌گوید: پدر من هم همیشه پول‌های مرا می‌گیرد اما یک روز آدم پولداری خواهم شد . 
 
«رفیع الله» 8 ساله ‎ هم ادامه می‏‏دهد: من هم دو سالی است که توی شهر آدامس‌های پدرم را می‌فروشم اما هیچ وقت پولی به من نداده است . 
 
لبخند می‌زنم و می‌گویم: یادمان رفت. آرزهایمان جا ماندند ! 
 
«معصومه» 7 ساله، کودکی در اوج هیاهو و شیطنت‌های دخترانه است، تازه کار کردن را آموخته است، این که باید تا حوالی غروب از میان سطل‌ها و جوی‌های کنار خیابان دنبال ضایعات بگردد و با یک گونی پر به خانه بازگردد.
 
در حالی که او از آشنایی‎‎اش با کار سخن می‎‎گوید، من در این فکر هستم که دخترهای هم سن و سال معصومه، در ۷ سالگی با دنیای مدرسه آشنا می‌شوند و برای دکتر و معلم شدن‌شان برنامه می‌‌چینند.
 
معصومه در مورد آرزویش می‌گوید: من آرزو دارم، مشق بنویسم، از دختر همسایه شنیده‌ام؛ مشق نوشتن خیلی خوب است . 
 
«رفیع الله» که آرزو دارد معلم شود، می‌گوید: من مدرسه می‌روم، وقتی که معلم شدم، قول می‌دهم به همه شما درس دهم و حتماً هم معلم مهربانی خواهم شد.
 
«گلسومه» گره روسری‌اش را محکم‌تر می‌کند و بلند می‌گوید: من هم بزرگ که شدم پزشک می‌شوم تا مریض‌هایم را خوب کنم و پولدار شوم. بعد از آن هم می‌روم با تمام پول‌هایم تعداد زیادی عروسک می‌خرم و از آن ماشین‌هایی که رویش را گل می‌زنند، برای خودم درست می‌کنم ! 
 
می‌گویم: تو ماشین عروس می‌خواهی؟ و او سرش را میان بازوهایش پنهان می‌کند و می‌گوید: «من می‌خواهم لباس عروس هم بپوشم . »
 
فریبای کوچک که دختری با موهای پسرانه است و شاید سن و سالش به پنج سال هم نرسد، گاهی برای کار کردن با منصور و گلسومه از خانه بیرون می‌رود، اما همیشه مسئول نگهداری کودک یک ساله زن ‎ دایی‌اش هست که با آن‌ها زندگی ‌می‎کند . 
 
فریبا هیچ درکی از آرزو ندارد و وقتی میپرسم آرزویت چیست؟ می‌گوید: آرزو همان بستنی است؟
 
می‌خندم و به صورتش که هنوز تیرگی کثیفی را بر خود دارد، نگاه می‌کنم و می‌گویم مگر تو بستنی نمی‌خوری؟
 
می‌گوید: پدرم هیچ وقت برایم بستنی نمی‌خرد. اصلا چرا باید بخرد؟
 
 
منبع:ایسنا یزد

بخش نظردهی بسته شده است..